سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 4:43 عصرجک
بیمار:« آقای دکتر! انگشتم هنوز به شدت درد می کند!»
دکتر: «مگر نسخه دیروز را نپیچیدی؟»
بیمار: «چرا، پیچیدم دور انگشتم، ولی اثر نداشت!»
به قلم: benzin4 نوشته شده است| بسم الله ( نظر)
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 4:42 عصرجک
یک روز مادری به فرزندش گفت: «دخترم! اسفناج بخور که خیلی خاصیت دارد. آخر اسفناج آهن دارد.»
دختر او جواب داد:« مادر جان! تازه آب خورده ام، نکند زنگ بزند!»
به قلم: benzin4 نوشته شده است| بسم الله ( نظر)
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 4:41 عصرجک
روزی شخصی به عیادت دوستش رفت و حال او را پرسید.
او گفت: «تبم قطع شده ولی گردنم خیلی درد می کند.»
شخص عیادت کننده با خونسردی گفت:« امیدواریم آن هم قطع شود.»
به قلم: benzin4 نوشته شده است| بسم الله ( نظر)
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 4:40 عصرجک
پسری به پدرش گفت:« پدرجان! یادتان هست که می گفتید اولین دفعه که ماشین پدرتان را سوار شدید، ماشین را درب و داغان برگرداندید خانه؟»
پدر: «بله پسرم!»
پسر: «باز هم یادتان هست که همیشه می گویید تاریخ تکرار می شود؟»
پدر:« بله پسرم!»
پسر: «خب، امروز بار دیگر تاریخ تکرار شد.»
به قلم: benzin4 نوشته شده است| بسم الله ( نظر)
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 4:39 عصرجک
معلم:« ناصر! اگر حمید ۵ تا مداد داشته باشد و ۳ تای آن را به رضا بدهد، چند تا مداد برایش می ماند؟»
ناصر:« آقا اجازه! ما حمید را نمی شناسیم و کاری هم به کارش نداریم.»
به قلم: benzin4 نوشته شده است| بسم الله ( نظر)
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 4:39 عصرجک
مردی به مطب پزشک رفت و گفت: «آقای دکتر! چند وقتی است که بیماری فراموشی گرفته ام. چه کار کنم؟»
پزشک:« اول بهتر است تا فراموش نکرده ای، ویزیت مرا بدهی.»
به قلم: benzin4 نوشته شده است| بسم الله ( نظر)
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 4:37 عصرجک
پزشک:« متأسفانه چشم شما دوربین شده.»
بیمار: «آخ جان! پس می توانم یک حلقه فیلم بیندازم توش و چند تا عکس بگیرم.»
به قلم: benzin4 نوشته شده است| بسم الله ( نظر)
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 4:37 عصرجک
معلم:« بگو ببینم، برق آسمان با برق منزل شما چه فرقی دارد؟»
دانش آموز:« اجازه! برق آسمان مجانی است، ولی برق خانه ما پولی است.»
به قلم: benzin4 نوشته شده است| بسم الله ( نظر)
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 4:35 عصرجک
پدر:« پسر جان! وقتی من به سن تو بودم، اصلاً دروغ نمی گفتم.»
پسر:« پدرجان! ممکن است بفرمایید که دروغگویی را از چه سنی شروع کردید؟»
به قلم: benzin4 نوشته شده است| بسم الله ( نظر)
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 4:34 عصرجک
ملا در اتاقش نشسته بود که مگسی مزاحم استراحتش می شود، مگس را می گیرد و یک بالش را می کند. مگس کمی می پرد دوباره مگس را می گیرد و بال دیگرش را هم می کند. او می گوید: بپر ولی مگس نمی پرد. به خود می گوید: به تجربه ثابت شده است اگر دو بال مگس را بکنید گوش او کر می شود!
به قلم: benzin4 نوشته شده است| بسم الله ( نظر)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ